تصاویر اختصاصی تشییع پیکر شهدا در شیراز
ادامه تصاویر...
کلمات کلیدی :
- پسرو داشت به دخترو متلک میگفت.... بابا ، بابا ، میشنوی؟
- آره بابایی ، بوگو...
- بعد من همیجوری بهش زُل زده بودم... بابا میشنوی؟
- آره باباجون ، بوگو...
- بعد ، بعد ، اِ اِ اِ اِ ، چی میگفتم؟!!!... ها... بعد به من گفت چیزی میخوی؟ منم گفتم مگه تو فضولی؟! به تو چه؟!
- خوب کردی بابا... میخواستی یه دِنگیش هم بزنی!!! (دِنگ به معنای پیشانی بر پیشانی کسی کوفتن!!!)
- نمیشد بابا... آخه خیلی بزرگتر از من بود............
نظرسنجی(!!!): بنظر شما این گفتگو های مربوط به یه خانواده پولدار بی غم و درد بوده؟
1) بلی
2) خیر
اونهایی که گفتن بلی ، باید به شما آفرین گفت... چون تلاش خودتون رو برای پاسخ درست دادن کردین ولی اشتباه حدس زدین!!!
مکالمات رد و بدل شده بالا بین یک پدر و پسر بسیار فقیر رخ داده که خودم نظاره گر اون بودم...
یه جور آرامش عجیبی توی این گفتمان حاکم بود... انگار نه انگار که شاید اونها محتاج نان شب هستن...
بنظر من آرامش واقعی وقتی پیدا میشه که خودت رو کامل از این دنیای مادی ، آزاد کنی...
یادم میاد که یکی از مدیران کشور که قبل از انقلاب ، تاکسیران بوده تعریف میکرد که بهترین غذایی که تا بحال خوردم ، هندونه بوده!!! اون وقت ها مسافری سوار تاکسی ام شد و هندونه دستش بود... خیلی دلم هندونه میخواست ولی پول نداشتم ، اون روز تا ظهر مسافرکشی کردم و بعد با تمام اون پول رفتم یه هندونه بزرگ خریدم و نشستم تا پوستش خوردم!!!
هیچ چیز به لذت و شیرینی اون هندونه نبوده و نیست و نخواهد بود!
اولین برخورد من با او ، به زمان ریاستش در یک سازمان جوان به نام سازمان ملی جوانان برمیگردد...
سازمانی که تحول ، جنبش ، نشاط و حرکت در آن موج میزد...
نیروی کار جوان و متعهد و با امید و با استعداد و قوی...
کسانی که به سختی میتوان جاینشین مناسب برایشان پیدا کرد...
به یک چشم به هم زدن ، همه چیز را تغییر داد...
دریافت و توزیع عادلانه اعتبارات مالی ، نشان از مدیریت قوی و عادلانه یک مدیر توانا بود...
شنید بودم که او استعفا داده... من هم منتظر روزهای سخت سازمان بودم!!!
اما رفتن او هم فرق میکرد... او از سازمان رفت اما چندین مدیر موفق را تربیت و از خود به یادگار گذاشت تا بماند خدمات او به جوانان حتی بعد از رفتنش...
به تدریس در دانشگاه چسبید! نه... او را گره زدن! دانشجویانش او را به فکرشان گره زدن...
کاش استاد دانشگاه من هم او بود...
میدیدم که دانشجویانش خیلی راحت با او بحث میکنند... او خسته از کار روزانه در دانشگاه بود ولی برای داشجویانش اهمیت میداد...
هیچکس حس نمیکرد که این سید ، خسته است... اگر میدانستند جلسات بحث روزانه را چند ساعت طول نمیدادند!... تازه این غیر از کلاس درس بود... مباحثه ، آخر روز در دفتر دکتر جریان داشت...
او از هر جهت مدیر است!... به نیروهایش ، به جوانان ، به مردم شهرش ، بیش از هرکس اهمیت میدهد...
من این را با تمام وجود ، برای اولین بار لمس کردم...
او بلند پرواز نیست... هیچگاه قول های آنچنانی به هیچکس نداد...
زمزمه های کاندید شدنش برای مجلس بر سر زبان ها افتاد ، امیدهایمان بیشتر شد...
فکر میکنم فقط او میتواند با تمام وجود و با تمام قدرت ، نماینده من در مجلس باشد...
فکر میکنم فقط او میتواند امانتدار رای من باشد... امانتدار اعتماد من باشد...
با خود تکرار میکنم...
با تمام وجود حمایتت میکنم... سید احمد رضا دستغیب...
چند دقیقه ای کنار پنجره نشستم... خیره به بیرون... روی کامپیوتر هم صدای استاد پرهیزکار رو گذاشته ام... صدای آیات خدا توی گوشم و خود آیات جلوی چشمم...
نه... قرآن نمیخوندم... بیرون رو نگاه میکردم... محو تماشای آیات خدا...
باران!
صدای قرآن و.... باران...
برام یه سوال پیش اومده... باران ، اشک آسمان خدا هست یا پاداش خدا؟
آسمان از بیچارگی ما داره گریه میکنه و دلش برای ما سوخته و داره از نعمت های خدا به ما هم میرسونه یا پاداش اعمال مردم یک شهر؟
شاید برای هرکسی یه جوریه... برای بعضی ها شادی آسمان خدا و بعضی ها هم بغض آسمان خدا...
امروز آسمان برای من ابری ابری ابری ابری ابری هست!... امروز آسمان برای من خیلی گرفته بود... بغضش ترکیده و داره اشک می باره... شاید بخاطر اینه که منم امروز خیلی دلم گرفته... اگه سر کار نبودم ، شاید منم............
"انّا صببنا الماء صبا؛ ما آب فراوانی از آسمان فرو ریختیم" و تمام نهرها و چشمهها و قناتها و چاههای آب، ذخایر آبی خود را از باران میگیرند. عبس، (80)، آیه 21.
هر روز وقتی بر میگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ... .
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بمناسبت فرارسیدن محرم الحرام: احکام ذبح:
1) مسلمونا... قربونی باید 6 ماهش تموم شده باشه...
2) مسلمونا... قربونی رو تشنه ذبح نکنید...
3) مسلمونا... قربونی رو جلوی بچه هاش ذبح نکنید...
4) مسلمونا... قربونی رو سریع خلاص کنید...
5) مسلمونا... قربونی رو راحت ذبح کنید...
و بمناسبت پایان دهه اول محرم الحرام:
فقط... وای از دل زینب...
و یک سوال:
چرا فقط دهه اول رو عزاداری میکنیم؟ مگه اصل عزا ، بعد از دهه نیست؟
وجود دارند ، مردان و زنانی که در ظاهر با حیا هستن غافل از اینکه این حیا ، حیای احساسی است و نه حیای عقلانی و عوامل زیادی باعث از بین بردن این نوع حیا (حیای احساسی) ، گاهی مقطعی و گاهی دائمی میشوند. چون این حیا از روی عقل نیست و پشتوانه فکری ندارد...
من مواعظ النبی صلى الله علیه و آله و سلّم:
"الحیاءُ حیاءان، حیاءُ عقلٍ و حیاء حُمْقٍ، و حیاء العقل العلم و حیاءُ الحُمقِ الجهل."
(تحف العقول، ص 45)
از توصیه های حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
حیاء و شرم دو قسم است: حیاء عقل(عاقلانه) و حیاء جهل(جاهلانه).
حیاء عاقلانه از دانش و علم است و حیاء جاهلانه از نادان
بنظر من یکی از وسایلی که باعث از بین رفتن حیا در بین کسانیکه حیای احساسی دارند و متاسفانه براحتی حاضر به پذیرش آن نیستند ، چت کردن است! و باید بارها و بارها تاسف خورد که این بیماری در بین مذهبی ها بیشتر است... چون حیا (احساسی) به اون ها اجازه نمیده بصورت مستقیم ، اقدام به ایجاد ارتباط کلامی با جنس مخالف بکنن ، محیط یاهو مسنجر یا چت ، میتونه محیط عالی برای این نوع ارتباط ها باشه.
در این نوع محیط ها که ارتباط بصورت نوشتاری است ، حیای احساسی کنار گذاشته میشود غافل از اینکه این ارتباط نوشتاری میتواند به مراتب خطرناکتر از ارتباط گفتاری باشد. چون معمولا حیا در ارتباط گفتاری بسیار بیشتر از ارتباط نوشتاری چت ، رعایت میشود.
متاسفانه احساس و نه تعقل ، مانع پذیرش این واقعیت در بین دختران و پسران ما میشود.
یکی از دوستان تعریف میکرد که یکی از دختران مجموعه های مذهبی خواهان ارتباط از طریق یاهو مسنجر بوده که با مخالفت و تذکر دوستمان مواجه شده بود... دوست من در پاسخ درخواست اون دختر گفته بود: اگر صحبتی یا سوالی دارین الان بیاین به فلان پارک(!!!) و سوال یا صحبت خود رو مطرح کنید...
اون دختره هم مخالفت کرده بود (در واقع حیا به اون چنین اجازه ای نداده بود)...
بعد اون پسره به اون همین تذکرات رو داد که حیا همجا خوب هست نه بعضی جاها... این ارتباط با چت در واقع حیا رو یواش یواش از بین میبره و.....
ولی متاسفانه خیلی ها حاضر به پذیرش این واقعیت نیستند...
پیامبر بزرگ اسلام می فرماید :
« یکی از سخنان پیامبران پیشین که به مردم رسیده ، این است : وقتی شرم و حیا نکردی ، هر کاری که می خواهی بکن»
بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...
از تمام اون هایی که جانماز آب میکشن ولی در خفا بدتر از صدتا لامذهب هستن بدم میاد...
اعصابم خورده!...
چند روز پیش شوخی های بی مورد و زشت و زننده دوتا از این آقایون و خانمهایی که جانماز آب میکشن رو دیدم...
بعضی ها فکر میکنن حالا که با هم همکار هستن ، پس با هم خواهر و برادرن...
بعضی ها فکر میکنن حالا که متاهل هستن ، پس مشکلی برای ارتباط با دخترا و پسرا ندارن...
بعضی ها فکر میکنن.................
موضوع از اینجا بدتر میشه که خود اینا یه زمانی به ریز و درشت همه چی آدما گیر میدادن...
تو چرا اینجوری میکنی...
تو چرا اونجوری میکنی...
تو چرا موهات رو اینجوری کردی...
تو چرا...
فلانی چرا اینجوری میکنه...
فلانی چرا اونجوری میکنه...
فلانی چرا موهاش رو اینجوری کرده...
فلانی چرا...
خیلی ها بودن که به بستن دکمه بالای پیراهنشون اعتقاد داشتن ولی حالا....
خیلی ها بودن که به ریش گذاشتن اعتقاد داشتن ولی حالا....
خیلی ها بودن که به چادر پوشیدن اعتقاد داشتن ولی حالا....
خیلی ها بودن که...
نمیدونم چرا زمان با آدما اینجوری میکنه... خیلی ها رو تغییر میده... خیلی ها رو...
بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...
پی نوشت//////////////////////////////////
1) فکر میکنم زمان ، کسانی رو تغییر میده که غرور زیادی داشته باشن...
2) خدایا... غرور رو از من بگیر...
یادم میاد که آشنایی من با مجموعه مرکز نشر فرهنگ شهادت بر میگرده به اوایل تابستان 82 که با چندتا از برو بچه های نشر آشنا شدم...
یکی دو هفته از آشناییمون میگذشت که تصمیم گرفتم برم نشر...
آدرس رو گرفتم و رفتم... فلکه گاز - مجتمع امام خامنه ای رفتم توی مجتمع ، درب دوم... داخل شدم و گفتم اینجا نشر هست؟؟؟
اون ها هم گفتن نه! طبقه بالا... هیچوقت فکرش هم نمیکردم که اینجایی که الان اومدم ، جایگاه چهار سال نیم سر و کله زدن من باشه!!!...
اومدم بیرون و رفتم طبقه بالا... جالب بود... من تا اون موقع فکر میکردم نشر یه جایی مثله چاپخونه یا دبیرخونه یه روزنامه ای یا....
ولی اونجا مرکز نشر فرهنگ شهادت بود...
خیلی سریع جذب نشر شدم...
یادم میاد اولین برنامه ای که اونجا اجرا کردیم «جشن بزرگ ستارگان خاک» یا به عبارتی جشن میلاد حضرت عباس و شهدای شیراز بود...
برنامه خوبی بود و خاطرات زیبایی رو از اون دارم...
دوست دارم خاطرات اون برنامه رو توی یادداشت بعدی بنویسم...
پس تا یادداشت بعدی... الله یارتون...