سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بهترین لحظه زندگی من ، در خواب بوده!!!

ارسال‌کننده : مجتبی نیکنام در : 87/3/1 1:21 عصر

بسم الله

الان میخوام یه خاطره بگم که قبل از این به هیچکس نگفتم... میخوام همه کف بر بشن!!!
توی اون مدتی که مقام معظم رهبری به شیراز اومده بودن ، یه فرصتی پیش اومد که بطور نیمه خصوصی خدمت آقا برسم... بعد از کلی بازرسی رفتیم توی یه اتاقی که بنظر میرسید باید چند ساعتی منتظر بمانیم تا آقا تشریف بیارن... اما تا داخل اتاق شدیم ، همه جا خوردیم... آقا روی صندلی خودشان نشسته بودند...
نه سن ، نه دکور ، نه محافظ ، نه خبرنگار... هیچی! فقط آقا بودند و ما...
اون لحظه که این صحنه رو دیدم ، جا خوردم... کاملا گیج بودم... سلام کردم و رفتم جلو آقا نشستم... اگه حواسم جمع بود حتما میرفتم دست بوسی... به کلی گیج بودم...
بعد یه خورده حواسم سر جاش اومد... کلی به خودم فحش میدادم چرا موقعیت به این خوبی رو از دست دادم!
یواش یواش ، آدم ها مختلفی از راه میرسیدن... یه آدم هایی که فکرش هم نمیکردم توی این جلسه نیمه خصوصی ، حضور داشته باشن... همون آدم ها شروع کردن به پچ پچ کردن... آقا هم اون جلو نشسته بود و فقط نگاه میکرد...

یهو آقا بلند شد و رفت!!! همون آدما عین خیالشون هم نبود... بعد فکر کردم آقا از اون ها ناراحت شده... گوش هام رو تیز کردم ببینم چی میگن... یکی از مسئولان استان در گوشی به اون یکی مسئول میگفت:
- برای چی پاهام رو جمع کنم؟ مگه کیه که بخوام جلوش دو زانو بشینم...!!!
- آره منم پام درد میکنه... برای چی به خودم سختی بدم؟؟!!!
منم بدجوری بهم برخورد... دیدم اینا که مثلا مسئولان نظام هستن اینجوری درمورد ولایت فقیه حرف میزنن... آقا هم با ناراحتی ، بدون حتی یک کلام حرف ، رفته... بشینم چیکار کنم؟
بلند شدم که برم... رفتم توی یه اتاق دیگه ای که دیدم یه تعدادی صف کشیدن...
گفتم اینجا چه خبره؟ گفتن این صف برای دیدار کاملا خصوصی هست!!!
یه نفر جلو در نشسته بود که میپرسید با آقا چیکار دارین؟
بعضی ها درخواست داشتن... گلایه داشتن... اون هم درخواست ها و نامه ها رو میگرفت و میگفت به آقا میدم...
نوبت به من رسید... طرف بدون اینکه چیزی از من بپرسه ، گفت برو تو!!!
رفتم تو اتاق... دیدم آقا گوشه اتاق نشسته... تمام سلول های بدنم به هم فشار می آوردن... انگار که میخوان از خوشحالی پرواز کنن...
همینکه اومدم برم پیش آقا ، یهو چند نفر دیگه که تابلو بود از گردن کلفت های سیاسی هستن رفتن پیش آقا... خیلی زورم گرفت که حقم رو خوردن و همینجوری و بدون ملاحظه رفتن جلو!!!
آقا بهشون گفت من کاری به شما ندارم... اگر کاری دارین برین پیش فلانی... خوب زد تو برجکشون...
من رفتم جلو برای دست بوسی... دست و صورت آقا را بوسیدم...
آقا من رو توی آغوش خودش گرفت... چند ثانیه  من رو محکم در آغوش خودش گرفته بود... من هم فقط گریه میکردم...
توی اون لحظه فقط دوست داشتم که تمام زندگی و بود و نبودم رو بدم ولی این حس و حال باز هم ادامه داشته باشه...
تا می آمدم حرف بزنم ، زبونم میگرفت... تا میخواستم چیزی بگم سریع یه چیزی جلو زبونم رو میگرفت...
یک لحظه سرم رو بلند کردم گفتم...
خدایا... خدایا...
این... این... این خواب یا بیداری؟؟
از خواب پریدم!!!
صورتم خیس اشک شده بود...
...
...
...
شاید من اولین نفری هستم که به جرات میتونم بگم ، بهترین لحظه زندگی من ، در خواب بوده!!!
خواب آقا... نائب امام زمان (عج)
بله...
بهترین لحظه زندگی من ، در خواب بوده!!!

 

پی نوشت///////////////////////////////
1- درسته که این فقط خواب بوده ، ولی فکر نمیکنم که خیلی هم دور از واقعیت باشه... اینکه دل رهبر از خیلی ها خون هست... اینکه خیلی از مسئولان ، مخالف رهبری و نظام هستن ولی دارن نون نظام رو میخورن... از قدرتشون خیلی جاها استفاده میکنن ولی.... اینکه رهبری ، خیلی از سیاسیون گردن کلفت رو اصلا تحویل نمیگیره ، باهاشون کاری نداره... ولی اون ها قدرت دارن و حق آدمایی مثل ماها رو میخورن...
2- این خاطره ، برای من واقعیه واقعیه!!! برای من واقعی بود... چون تمام اون لحظات رو واقعا حس کردم... توی خواب همه چی رو حس کردم...




کلمات کلیدی :