ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/8/23 2:36 صبح
بسم الله العالم
امروز یکی از دوستان قبل از هیئت گفت بنظرت چطور میشه از اشتباهاتمون کم کنیم... از اشتباهات بقیه هم کم کنیم.... فکرش رو بکن بعد به من بگو...
شما هم فکرش رو بکنید به من بگین.... تو قسمت نظرات...
ممنونم شدید!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/8/14 3:53 صبح
بسم رب تمام زیبایی ها...
سلام...
امروز بعد حدود 2 ماه اومدم یه سری به وبلاگ یادداشت های شخصی ام بزنم که یهو چشم افتاد به آمار بازدید که الان 62 نفره...
یه وبلاگ دیگه دارم که اون آمار معمولش از این هم بیشتره... ولی این یکی که 2 ماه بود خودم سر نزده بودم ، خیلی تعجب کردم...
خلاصه حسابی در پوست خودم نمگنجیدم!!!...
گفتم بی معرفتی نکنم و یه مطلبی که مدت هاست تو ذهنم ولی وقت نوشتنش رو ندارم بفرستم...
یانگوم...
این روزها مطالب درمورد این خواهر(!!!) عزیزمون(!!!) زیاده...
یکی از دوستان ، تفسیر زیبایی در مورد سریال جواهری در قصر نوشته بود... در مورد شرم و حیا در این سریال گفته بود...
یکی دیگه یه پیغام بزرگ تو محل کارش زده بود: اگه یانگوم ، جواهری در قصره ، تو قصری از جواهری !!!
منم میخوام از دید خودم یه مطلبی بنویسم که بیشتر سیاسی هست!!!
بنظر شما ، مملکت ، مثله مملکت یانگوم باشه ، خوبه؟؟؟
یعنی پادشاه کاری به کار مردم نداره و مردم هم کاری به کار پادشاه ندارن...
پادشاه همش درگیر بیماری هست...
بزرگترین مسئله پادشاه اینه که کی پزشک مادرش میشه ، کی پزشک زنش میشه ، کی پزشک خودش میشه... دیگه حرفی از سیاست داخلی و خارجی نیست ، دیگه حرفی از نحوه تقابل با روسیه و غرب و شرق نیست!!!
بزرگترین مشکل پادشاه میشه چه جوری بتونه یانگوم رو بکنه پزشک مخصوص خودش ، جوری که قانونی باشه کسی هم حرفی نزنه... دیگه حرفی از انرژی هسته ای (که حق مسلم ماست) نیست... حرفی از آژانس بین المللی انرژی هسته ای نیست ، حرفی از ان پی تی نیست...
بزرگترین کار کارشناسی وزیران کشور یانگوم ، نحوه امتیاز دهی به پزشک یاران هست... دیگه حرفی از نامه اقتصاددانان نیست ، حرفی از مناظره نیست...
تو مملکت یانگوم ، برای اعدام یه آدم ، جرم خواندن پرونده پزشکی ، کافیه... دیگه حرفی از سنگسار نیست ، دیگه حرفی از زندانی سیاسی نیست ، حرفی از حبس ابد نیست...
تو مملکت یانگوم ، بزرگترین مشغله ذهنی پادشاه ، راضی کردن مادرش به اینکه غذا میل کنن... دیگه حرفی از بانکداری بدون ربا نیست ، دیگه حرفی از سهمیه بندی بنزین نیست ، هیچکس حرفی از دموکراسی و عدالتخواهی و اصلاحات و... نمیزنه.....
ولی کلا تو سریال یانگوم چند نکته جالب وجود داشت:
یانگوم ، مهریه نداشت...
پادشاه تا دلش میخواد ، زن میگیره و کسی هم گواهی رضایت زنان قبلیش رو نمیخوات...
بدبخت عالیجناب!!! آخرش هم نتونست 5 دقیقه با یانگوم تنهایی قدم بزنه... هر بار 100 تا دم دنبالش بودن...
خلاصه فکر کنید ببینید مملکت یانگوم بهتره یا.....
اصلا همینه که هست... نمیتونی یاعلی... از همون اول زندگی گفته بودم!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/6/2 7:5 عصر
پیش نویس: اصل این دست نوشته بنده در وبلاگ بصیرت منتشر شده: http://basirat.parsiblog.com/-269890.htm
========================================
بسم الله
الان نرم افزار وُرد رو باز کردم که یه چیزی بنویسیم... ولی هیچی به ذهنم نمیاد... گفتم شروع میکنم به نوشتن که یه چیزی بیاد تو ذهنم...
...
الان هم شروع کردم ولی باز هم چیزی به ذهنم نمیاد...
...
...
یه چیزی به ذهنم اومد...
واااااااای...
...
نکنه...
...
خدایا نکنه...
...
خدایا... نکنه شب اول قبر هم مثل الان هیچی به ذهنم نیاد... وقتی گفتن خدات کیه؟ دینت چیه؟ پیامبرت کیه؟ امامات کیا هستن؟ خدایا... نکنه هیچی به ذهنم نیاد... اگر... واااااای...!!!
...
...
...
یکی از پیرغلامان ومداحان بنام وقتی فوت کردن ، چند شب بعد به خواب یکی از دوستان اومد و گفت:
شب اول قبر خیلی سخته ، مراقب باشید... شب اول قبر نکیر و منکر به بالای سر من اومدن و گفتن: خدات کیه؟ منم هرکاری کردم نتونستم چیزی بگم... گفتن دینت چیه؟ بازم چیزی یادم نیومد... سوال بعدی... سوال بعدی... بعدی... بعدی.... هیجی... هیجی هیچی یادم نیومد... اونا داشتن سوالاتشون رو میپرسیدن... من هم تو فکر بودم که دیگه جهنمی شدم...
وااااای خدای من.... من جهنمی شدم؟؟؟
یه یکباره چیزی به ذهنم رسید...
داد زدم... صبر کنید... یه چیزی به یادم اومد... من نمیدونم... من هیچی نمیدونم...
فقط میدونم ارباب من حسینه....
...
...
...
پی نوشت: //////////////////////////////////////////////////////////////////////
1- یعنی امام حسین ما رو هم به غلامی قبول میکنه؟
2- یعنی شب اول قبر...
3- ..........
4- ..........
5- من حالم خوب نیست!!! اگه یادداشت بدی بود ببخشید...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/4/26 12:29 عصر
پیش نویس: اصل این یادداشت بنده در وبلاگ بصیرت میباشد... برای بازدید از پیام های کاربران به این آدرس مراجعه کنید: http://basirat.parsiblog.com/252291.htm
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
بسم الله
سلام. امروز میخواستم یه مطلب برای بصیرت بنویسم که هیچی به ذهنم نرسید ، میخواستم یه شعار تبلیغاتی در زمینه اینترنت از خودم در کنم ، که البته یه چیزی به ذهنم رسید: اینترنت یا اونترنت!
اگه خیلی افتضاحه ، این رو هم در نظر بگیرین که الان ، دقایق اولیه بامداد هست!
تو فکر این شعار جدیدم بودم که چشمم افتاد به عکس احمدی نژاد... یاد چند سال پیش افتادم... هرکس برای تبلیغات یه کاری میکرد... یکی برچسبی زده بود که روش به انگلیسی یه چیزایی نوشته بود (من که چیزی نگفتم ؛ خودتون فهمیدین HASHEMI نوشته بود!)... طرفدارای یکی دیگه از کوی دانشگاه حرکت میکردن و شعر "یار دبستانی من..." رو میخوندن تا برسن یه جایی که بزرگ زده بود "دوباره می سازمت وطن..." که البته این شعر اصلا مربوط به داریوش ، خواننده لس آنجلسی نبود ؛ آخه اون شعر داریوش "دوباره میسازمت وطن..." بود که حتما شما هم متوجه تفاوتش شده بودید ؛ یکیش میسازمت هست ، اون یکی می سازمت هست!... بعد یه خورده میزدن تو سر همدیگه و آخرش هم خیلی دوستانه و خواهرانه و برادرانه و عشقولانه ، میرفتن خونه هاشون.(کی گفت ستاد انتخاباتی معین بوده؟!)... البته بقیه هم کم نذاشتن... جناب خوش تیپ ، چشم قشنگ ، سردار ، خلبان ، .... و جناب ورزشکار ، ورزش دوست و بقیه عزیزان...
ولی یه نفر دیگه بود که با بقیه فرق میکرد... یکی که اکثر پوسترهاش دو رنگ بود ، با مینی بوس این ور اون ور میرفت ، لباس ساده میپوشید ، از کاخ خبری نبود ، از ماشین لوکس خبری نبود ، از حقوق میلیونی خبری نبود ، از شعارهای غرب زده خبری نبود ، از یک رنگی با مردم... چرا ، خبری بود... بله... احمدی نژاد همرنگ مردم بود ، احمدی نژاد این وری میزد تا اونوری...
ولی یه سوال اساسی بدجوری ذهن من رو مشغول کرده بود... مردم ما این وری هستن یا اون وری؟...
شاید این سوال اصلی همه کاندیداها بود... مردم به این وری رای میدن یا به اون وری؟...
هر کدوم تصمیم خودشون رو گرفتن ؛ بعضی این وری ها ، اون وری شدن ؛ بعضی اون وری ها ، اون وری موندن ؛ بعضی این وری ها هم این وری موندن...
مردم تصمیم خودشون رو گرفتن... دست رد به سینه اون وری ها زدن...
شاید هنوز هم نفهمیدن مردم ما این وری هستن یا اون وری... شاید باز هم بخوان مردم رو امتحان کنن...
مردم ما ، این وری یا اون وری؟
پی نوشت/////////////////////////////////////////////////////////////
1) شاید هم بهتره من به همون ابنترنت و اونترنت خودم برسم! البته در شرایط فعلی ، اینترنته که داره همه کاری میکنه و اونترنت فقط در حد یه سراب خیالیه!
2) این اولین یادداشت من در این وبلاگ هست ؛ اگه آخریش هم بود ، حلالمون کنید!!!
3) آخه بعضی ها میگن قلم من تنده... قلم من تنده یا صادقه؟؟؟
4) تو ماه رجب هستیم... دعا فراموش نشه ، مشهدی های عزیز هم سلام ما رو به امام رضا برسونن ، بگن منتظرم که من رو بطلبه.
5) یا علی و زهرا
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/4/25 9:41 صبح
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/4/18 1:43 عصر
پیش نویس: اصل این یادداشت بنده در وبلاگ فصل انتظار میباشد... برای بازدید از پیام های کاربران به این آدرس مراجعه کنید: http://sina12.parsiblog.com/247958.htm
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
کیه که بگه سهمیه بندی بنزین بده؟؟؟ کیه که بگه ما خیلی بنزین اصراف نمیکردیم؟؟؟
خب معلومه کیه...
همواره افرادی وجود دارند که اگر کاری انجام شود می گویند چرا انجام دادید و اگر انجام نشود می گویند چرا انجام ندادید که نباید برای این گونه سخنان و انتقادها اهمیتی قائل شد. (مقام معظم رهبری)
سوال: حالا واقعا سهمیه بندی کار درستی بوده؟؟؟
جواب: مسئله بنزین از جمله این کارهاست که دولت شجاعانه تصمیم گیری و اقدام کرد(رهبر فرزانه انقلاب)
سوال: پس چرا سهمیه بندی بنزین این همه مشکل داره؟؟؟
جواب: مسئله بنزین از جمله این کارهاست که دولت شجاعانه تصمیم گیری و اقدام کرد که البته باید با بررسی همه جوانب آن، اجرای این تصمیم ادامه یابد.(مقام معظم رهبری)
فکر کنم تا یه حدودی مشخص شد:
سهمیه بندی بنزین کار درستی بوده. افرادی هستن میخوان از ریشه بگن بده که نباید برای این گونه سخنان و انتقاد ها اهمیتی قائل شد.
افرادی هم هستن که میگن کلا سهمیه بندی بنزین بده که از روی دلسوزی است که با اطلاع رسانی صحیح و توضیح کامل نگرانی ها برطرف خواهد شد.
حالا یه سوال اساسی:
آیا برنامه ریزی ها برای سهمیه بندی بنزین هم درست بوده؟
بنظر من برنامه ریزی ها برای سهمیه بندی اوج ضعف این طرح بزرگ ملی بوده. رهبری هم اشاره کوچکی هم به این موضوع داشت (البته برداشت شخصی منه):
البته باید با بررسی همه جوانب آن، اجرای این تصمیم ادامه یابد.
معمولا بررسی جوانب یک طرح بزرگ ملی باید قبل از اجرای اون باشه... نه اینکه در حین اجرا...
مگر اینکه همه جوانب اون طرح بررسی نشده باشه ، یا غلط بررسی شده باشه ، که نیاز به اصلاح در حین انجام کار داره.
خب... جواب اون سوال اساسی پیدا شد...
مشکل سهمیه بندی بنزین ، برنامه ریزی و بررسی جوانب اون هست نه اصل سهمیه بندی.
آسیب شناسی سهمیه بندی:
اشتباهات و اشکالات بسیاری بر طرح سهمیه بندی بنزین وارد هست که یکی یکی براتون توضیح میدم (البته باز هم میگم این ها نظرات شخصی منه!!!)
1. اطلاع رسانی:
در بحث اطلاع رسانی 2 اشکال اساسی وجود داره. یکی اطلاع رسانی اشتباه (یا بقول بعضی ها دروغ) و یکی هم عدم اطلاع رسانی.
1-1. حتما میدونید که چند روز قبل از سهمیه بندی ، وزیر نفت گفته بود سهمیه بندی بنزین تا آخر شهریور عقب افتاده!!! حالا نمیدونم شما اسمش رو چی میخواین بزارید... اشتباه ، دروغ یا...
2-1. این رو که حتما شنیدید که قالیباف ، شهردار تهران گفته بود من هم از اخبار 21 سیما فهمیدم بنزین قرار 3 ساعت دیگه سهمیه بندی بشه!!! حالا من این وسط نفهمیدم مسئول برنامه ریزی حمل نقل کسانی که قرار صرفه جویی کنن و ماشین هاشون رو نیارن بیرون و با وسایل نقلیه عمومی سفر درون شهری یا بیرون شهری کنن اگه آقای قالیباف نیست پس کیه؟؟؟ بنظر شما نباید بدونه کی قرار سهمیه بندی اجرا میشه تا از مدت ها قبل برنامه ریزی مناسب بکنه؟؟؟
جالبتر اینجاست که وقتی به آقای احمدی مقدم ، فرمانده نیروی انتظامی کشور گفتن چرا برنامه ریزی مناسب درمورد کنترل اغتشاش های شب بنزینی نشد گفت: من چند ساعت قبل از سهمیه بندی بنزین ، از طریق اس ام اس (همون پیام کوتاه) یکی از دوستان متوجه شدم!!!
2. برنامه ریزی:
البته مورد دوم بحث اطلاع رسانی ، جزو بحث برنامه ریزی هم هست. علاوه بر اون باید به چند نکته دیگر هم اشاره کرد:
1-2. هر جور خواستی 600 لیترتو مصرف کن!!!... میدونید چقدر مسافرکش هست که بدون گاز دارن مسافرکشی میکنن؟؟؟ خب چاره ای ندارن... دارن از این کار نون زن و بچشون رو میدن... چیکار میتونن بکنن؟؟؟ اینها تقریبا روزی 10 لیتر بنزین میزنن... یک لحظه فرض کنید 3 ماه از طرح سهمیه بندی گذشته... این راننده ها به مدد قانون استفاده اختیاری از سهیمه 6 ماهه بنزین ، تو 3 ماه تمام سهمیه بنزینشون رو مصرف کردن... اون همه مسافرکش ، 2 روز پول نداشته باشه خرج خانوادشون بکنن ، هر کاری ممکنه انجام بده... اغتشاش ، آتش زدن پمپ بنزین ها و...
2-2. یه چیزی بنام مسافرکش موتوری وجود داره که اون هم بنزین بیشتر میخوات!!! اصل بر این بوده که کسانی که شغلشون رابطه مستقیم با بنزین داره ، باید سهیمیه بیشتری بگیرن... مثل تاکسی ها ، تاکسی تلفنی ها و... حالا مسافرکش های موتوری که تعدادشون تو تهرون اصلا کم نیست ، این وسط چه سهمی دارن؟؟؟ هیچ!!!
3-2. آیا میدانید... تو بحث گازی کردن ماشین ها چقدر ارز از کشور خارج شد و آخرش هم خیلی ها هنوز ماشین خودشون رو گازی نکردن؟؟؟ آیا میدانید... با خود کفایی در بحث مخزن گاز ، میشد چقدر اشتغال زایی کرد و از این پتانسیل داخلی چه بهره هایی برد؟؟؟ آیا میدانید... این مخازنی که از خارج میاد ، دارن چند برابر به ما میندازن؟؟؟!!! بعدش تازه چقدر دولت روش یارانه میده تا ملت بتونن استفاده کنن؟؟؟ بنظر شما نمشد با برنامه ریزی از چند سال قبل تمام این مشکلات رو حل میکردن؟؟؟
4-2. ....
...
...
البته چندین وچند مورد دیگه هست که دیگه جاش نیست بگیم... البته بخاطر طولانی شدن این پست نه چیز دیگه!!! ولی اینها مهمترینش بود...
نتیجه گیری اخلاقی:
کیه که بگه سهمیه بندی بنزین بده؟؟؟ کیه که بگه..................
برنامه ریزیش بد بوده که باید اصلاح بشه...
اگر دولت در جایی احساس کند برخی مصوبات اجرا شدنی نیست، به صراحت به مردم اعلام کند و دلایل آن بیان شود تا امید مردم به صداقت، پشتکار و توانایی مسئولان متزلزل نشود. (مقام معظم رهبری)
پاورقی///////////////////////////////////////////////
1. تمام سخنان رهبری با خطوط درشت نوشته شده.
2. واقعا باید به شجاعت آقای احمدی نژاد تبریک گفت... حالا کار نداریم... کی جرات میکرد بیاد سهمیه بندی بنزین رو اجرا کنه ، در حالیکه میتونه به قیمت از دست دادن پست ریاست جمهوری باشه...
3. این طرح از 16 پیش در دست بررسی بوده که هیچ کدوم از قبلی ها جرات اجرای اون رو نداشتن.
4. بر اساس آمار 60 درصد مصرف کل بنزین در دست 30 درصد مرفه کشوره!!
5. بنظر شما قشر مرفه ، اهل صرفه جویی هستن؟؟؟
6.آیا میدانید تحریم جدید شورای امنیت برای ایران ، به احتمال زیاد ، تحریم فروش بنزین به ایران هست... حالا خودتون ربطش رو به اجرای شتابزده سهمیه بندی بنزین پیدا کنید...
7. موفق و پیروز باشید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/3/25 10:55 صبح
بسم رب الشهدا
برای اینکه ایستگاه صلواتی داشتیم و نتونستم مطلبی بمناسبت شهادت حضرت زهرا بنویسم ، یه مطلب که خیلی نظرمو جلب کرد رو گپی کردم...
آمده بود به خانه ... رنجور از روزگار ریا و رنگ به رنگی.
آمده بود دلخسته از عهد خیانت و خودخواهی و البته خجل از روی همسر بیمارش.
دوان دوان هم آمده بود.
از مسجد تا خانه گلیاش را یکسره دویده بود.
فرزند مظلوم و ارشدش، بدحالی مادرشان را به او ابلاغ کرده بود.
در مسیر کوتاه مسجد تا منزل، سردار مظفر خیبر و خندق ـ که نامش لرزه بر تن سرداران و جنگاوران بزرگ عرب میانداخت ـ را گودالهای کوچکِ کوچههای کوفه چند بار به زمین زده بود! از هول آن خبر و هراس آنچه باید به تماشا مینشست.
شاید علی(ع) در تمام مسیر، به یاد روزی بود که رسول مهربان خدا (ص) دست لطیف زهرا(س) را در دست او نهاده بود و به قول امروزیها فرموده بود: «علی جان، جان تو و جان فاطمه».
به شادابی و نشاط فاطمه در آن روز باشکوه میاندیشید و به چهره تکیده و رنجورش وقتی که با او در بستر برای آمدن به مسجد وداعی موقت گفته بود.
به خانه رسید ... چه خانهای؟ چه سرایی؟
بوستان بی سرو و صنوبر با بیابان و کویر چه تفاوتی دارد؟
و خانه علی بی فاطمه کجا به خانه شباهت دارد؟
فاطمه در بستر افتاده است.
همو که پدر معصومش(ص) که عصاره همه خوبیهای عالم بود در باره او گفته بود، «فاطمه فرشتهای انساننما است. هر وقت به بوی بهشت مشتاق میشوم او را میبویم» همو که رسول خدا با صدای بلند دربارهاش گفته بود: «فاطمه پاره تن من است ... هر کس او را بیازارد، خدا را آزرده است و هر کس او راضی کند، خدایش را خشنود کرده است» ... .
سفارشهای آخرین فاطمه، چون تیرهای سهشعبه بر سینه پردرد علی(ع) مینشیند وقتی که از او میخواهد تن نحیفش را شبانه غسل و کفن کنند و به خاک بسپرند، وقتی که وصیت میکند ظلمکنندگان بر او و شویش، حق شرکت در تشییع او را ندارند، وقتی که ملتمسانه از او میخواهد که پیکرش را در تابوتی بگذارند که نامحرمی حتّی بعد از شهادت هم آن را نبیند ... .
در شگفتم از تاریخ که شهادت علی(ع) را در بیستویکم رمضان ثبت کرده است در حالی که هر کس از عشق لایزال علی به همسرش آگاه است، میداند که علی(ع) در شب شهادت همسر باوفایش دنیا را ترک کرده بود! و پیش از آنکه ضربت تیغ زهراندود «ابنملجم مرادی» با فرق قرآن ناطق علی(ع) استخاره کند، شمشیر غربت زهرا «شق ّ القمر» کرده بود.
علی همه هستیاش را کفن کرد. حسن(ع) و حسین(ع) و زینب(س) مادر را رها نمیکنند. خود را بر جسم تکیده مادر انداختهاند و زندگی را بی او نمیخواهند.
نمیدانم شاید هم به علم امامت میدانند که شهادت او سر آغازی بر سلسله بیدادی است که بر آلالله(ع) خواهد رفت.
دستهای فاطمه به حرکت درمیآید و حسنین و زینب در آمیزه غلیظی از بهت و اندوه خود را دوباره در چمبره گرم دستهای مادر میبینند!
خدایا این زن کیست که هر گاه بخواهد قالب تهی میکند و هر وقت اراده کند که به تخته بند تن خاکیاش برگردد کسی از ملائکه خدا جسارت منع او را ندارد؟ ...
خانه علی امشب خاموش است.
سو سوی نوری اگر هست، شمعی است افروخته در شام غریبان فاطمه(س) و گرداگردش، به قول فرزند زهرای اطهر، خمینی بزرگ(ره)، «زبدگان اولاد آدم» جمعند.
کار علی از امروز گریههای بیصدا بر مزار خاموش زهراست.
کودکانش که به خواب میرفتند، علی آرام و بی صدا شمعی در دست بر مزار فاطمه میرفت و تا پیش از طلوع آفتاب بر مزارش مینشست، چه کسی میداند شاید علی(ع) درددلهایش را که در هنگام حیات فاطمه(س) با او بازگو نمیکرد (همچنان که زهرا(س) پهلوی شکستهاش را از او یک عمر پنهان کرده بود) اکنون بیپروا با او در میان میگذاشت تا تاریخ هم از تشخیص اینکه کدام یک از دیگری مظلومترند، متحیّر و مردّد باقی بماند.
در تاریک و روشن صبح علی برمیخاست و میگفت: فاطمه جان شبی دیگر هم بی تو گذشت ... خدایا از دریای بینهایت عشق علی(ع) به فاطمه(س) و وفای فاطمه(س) به علی(ع) و از کرامت علی(ع) در چشم زهرا(س) و حرمت فاطمه(س) نزد علی(ع) رشحهای و قطرهای بر زندگی شیعیان علی(ع) ببخش.
آمین یا رب العالمین.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 86/3/23 6:4 عصر
بسم الله
سلام... خیلی ببخشید چند وقتی نتونستم بنویسم... آخه درس ، زندگی ، امتحان و آپانتیس!!!
-آپانتیس؟؟؟
-بله... آپانتیس...
-اوت کرده بود؟؟؟
-آره... ولی عجب چیزی بود... ایشالا برای خودتون پیش اومده بود فهمیده بودین!!!
-ها؟؟؟
آقایون... خانوم ها... جاتون واقعا خالی بود... ناراحت نشید... چیز بدی نگفتم... آره... میدونم... درد عمل آپانتیس چیز خیلی بدیه... ولی مال من مثل همه نبود... خودم هم اصلا ناراحت نیستم... کاشکی زودتر از اینها اتفاق افتاده بود!!!
حسابی رفتین تو کف... نه؟؟؟
اصل جریان از این قراره:
من یه چند روزی دلم درد گرفته بود... برای چندمین بار... ولی یه روزه خوب میشدم... این سری آخریه هم همینطوری شده بود... من هم 3 هفته بود شیراز نیومده بودم... دانشگاه آباده بودم... تا دلم درد گرفت اینو بهونه کردم بیام شیراز... اومدم شیراز... با خودم گفتم حالا که اومدم یه سری برم بیمارستان تا ببینم این معده من چشه که هی درد میگیره... رفتم بیمارستان... از 7 صبح تا ساعت 7 بعد از ظهر... این آزمایش... اون آزمایش... آخرین آزمایشم رو که دادم... دکتر گفت صبر کن با پزشک جراح تماس بگیرم یه مشورت کنم...
-الو
-...........(آخه من که نمیفهمیدم اون جراحه چی میگه ولی بنظرم اونم گفت الو !!!)
-آقای دکتر قریشی؟؟؟
-...........(اینجا هم بنظرم گفت بله)
-It is a door and this is a blackboard and sono graphi for 1 bimar and dard kholase what man chikar konam
-..........
-..........
-..........
خلاصه من که نفهمیدم چی شد... همش خارجی حرف میزدن... دکتر گوشی رو گذاشت گفت سریع برو خودت رو به اورژانس معرفی کن!!!
-اورژانس؟؟؟ کمک میخوان؟؟؟!!!
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... باید بستری بشی!!! آپانتیست اوت کرده!!!
-هه هه هه(خنده فرمودم!!!)... با من هستین؟؟؟ من که طوریم نیست...
-دکتر جراح گفته آپانتیسه... الان هم باید بستری بشی... دکتر هم تو راهه که بیاد عملت کنه!!!
منم که اصلا جفت نکردم!!! گفتم مطمئنید؟؟؟...
نمیشد... انگار الکی الکی باید میرفتیم اتاق عمل...
رفتم بستری شدم... حاکم بزرگ... میتیکمان لطفعلی زاده هم اومده بود... اونم زنگ زد وحید هم اومد... داداشم... قوم و خویش و بقیه هم اومدن... جراح هم اومد... یه کم بررسی کرد...
-درد داری؟؟؟!!!
-(منظورش اون درده نیست که در جواب بگم خودت درد داری!!!)... نه آقای دکتر...
-اینجا چطور؟؟؟
-نه...
-حالا چی؟؟؟
-آقای دکتر اینجوری که شما فشار میدی همه جای آدم درد میگیره!!!...
-خب ببرین اتاق عمل تا من بیام!!!
-آقای دکتر کوتاه بیا... من که طوریم نیست... بیا اصلا منم مثل شما رو شکمت فشار بدم ببین درد دارید یا نه...
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... نه عزیزم... نترس... برو اتاق عمل تا بیام...
-آقای دکتر ترس چیه؟؟؟ من 3 بار آپانتیسم رو عمل کردم!!! این بار هم روش... ترس چیه؟؟؟ من میگم ممکنه...
-نه عزیزم... عمل...
البته دکتره از اون سیبیل کلفت ها بود.
خلاصه دستی دستی رفتیم در اتاق عمل...
-آقای دکتر میگم...
-فقط عمل...
یه دکتر دیگه اومد و شروع کردن خارجی حرف زدن... It is very good year for all people ast and ok apntis no dard and please wait for and next sobh...
خلاصه گل از گلمون شکفت... دکتر گفت تا فردا صبر میکنیم... بردنم توی بخش تا بستریم کنم... یه پسری که بهش میخورد 14 - 15 سال داشته باشه تخت بقلی بستری بود... یه پیر مردی هم اونطرف تر... یه جوون دیگه هم روبروم...
صبح شد... سونو گرافی... آزمایش... باز دکتر... بازم مثل قبل... درد داری؟؟؟!!!
دکتر گفت یه روز دیگه صبر میدیم... این نوع آپانتیس از نوع های نادر هست... خودش خود به خود داره خوب میشه...
پسر بقل دستیم هم آپانتیسش رو عمل کرده بود... داشت یواش یواش خودش رو خودمونی میکرد... اسمش امیر حسین بود... معلوم بود از اون آدمای لوس هست که بابا و مامانش مرتب قربونش میرن...
پیرمرده هم تهرونی بود... 80 سالش بود ولی خیلی سرحال بود... همش غر میزد...
-تهرونیه: آقای دکتر من کتاب نخونم میمیرم... دیوونه میشم... دخترم صبح به صبح برام کتاب میاره.............
-دکتر: نه پدر جان... نمیشه... چشمت رو عمل کردی... حالا این ورقه رو بگیر... گزارش وضعیتت هست...
-تهرونیه: آقای دکتر این که امضا نداره...
-دکتر: پدر جان... تو که امضای به این بزرگی رو نمی بینی چه جوری میخوای کتاب بخونی!!!
اونطرف صدای نجوایی به گوش میرسه...
-جوون: ای..............!!! ای............!!! اون.................!!! (بدلیل مشکلات شدید اخلاقی از انعکاس کردن آن معذوریم!!!)
-من: چی شده؟؟؟ کسی کاری کرده... ناراحتی...
-جوون: پرسپولیس ، سپاهان رو دیدی؟؟؟!!! 10 دقیقه دیگه طول میکشید 40 گل دیگه میخوردیم... ای.......................!!!
من یه خورده با امیر حسین جفت و جور شدم... همون پسر سوسوله... قوم و خویش هاش اومدن دیدنش... یک لحظه جفت کردم... گفتم اشهد ان...... فکر کردم ازرائیل اومده... غیافه های عجیب غریب... وحشتناک... 3-4 تا قوطی سفید کننده و لژ لب و سرخاب و... رو خودشون خالی کرده بودن... خیلی وحشتناک شده بودن...
شب شد... خدا رو شکر که رفتن... یعنی کردنشون بیرون... امیر حسین شروع کرد به تعریف... خواهرم رو تو پاساژ فلان گرفته بودن... به مامانم گیر داده بودن...
شب بعد...
-امیر حسین: بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن... پسر عموم که خیلی کوچیکه اومد گفت منم میخوام... عموم هم آب میوه بهش داد... اونم زوق میکرد... البته مجتبی... آبجو با مشروب فرق میکنه ها... اشکالی نداره ها... دایی من رو دیدی؟؟؟... چند روز پیش به یکی متلک گفت... بعد دعوا کرد... چاقو زد... رفت زندان!!!
همه این ها رو یه بچه 14 ساله میگفت!!!
فقط گوش میدادم... از تعجب چیزی نمی گفتم...
می خواستیم بخوابیم...
عشق من..........
صدای آهنگ یه زنی بود... از ضبط امیر حسین بود...
-من: این چی چیه؟؟؟
-امیر حسین: میدونم بده... به بابام گفتم حمیرا بیاره... اشتباهی این رو اورده... ولی اشکال نداره... خیلی هم بد نخونده!!!
تو فکر رفتم... خیلی ناراحت بودم... آخه چرا؟؟؟ چرا باید اینجوری باشه... آخه این بچه چه گناهی داره...
موقع نماز خوندن به من خیره میشد...(البته ریا نباشه... میخوام چیزی بگم که به این مربوطه...)
هر وقت هوا یه کمی تاریک میشد میگفت مجتبی پاشو نماز بخون!!! منم میگفتم هنوز اذون نگفته... 5دقیقه بعد... مجتبی پاشو نماز بخون... 5 دقیقه بعد... مجتبی پاشو.................
نماز که میخوندم باز هم خیره به من...
یه بار دیگه که هنوز اذون نگفته بود گیر دادناش شروع شد... اذون گفت...
-مجتبی...
-بله...
-یه سوال... من که دستم چسب خورده میتونم وضو بگیرم...
-خب آره...
-چه فایده؟؟؟
-چی؟؟؟ نماز؟؟؟
-نه... من که به سن تکلیف نرسیدم... نماز بخونم که چی بشه؟؟؟
-اتفاقا الان خیلی بهتره... الان وظیفه نیست ولی بعد وظیفه میشه... یعنی............................(براش کامل توضیح دادم)
-حالا چه جوری وضو بگیرم...
بهش یاد دادم... داشتم یواش یواش شاخ در میاوردم... رفتم خودم وضو بگیرم... اون هم جا نماز پهن کرده بود نماز بخونه...
-مجتبی...
-بله؟؟؟
-ببخشید... نماز... الان...
-چیه؟؟؟ بگو...
-الان باید چیکار کنم؟؟؟!!!
داشت یواش یواش گریه ام میگرفت... یادش دادم... بغض گلوم رو گرفته بود...
نمازش رو خوند... تسبیح رو برداشت...
-مجتبی...
فهمیدم چی میخوات بگه... ذکر گفتن هم یادش دادم...
تو فکر رفتم...
چقدر ارزش این نماز برای این بچه زیاده... حتما از همه نماز خوندن های ما بیشتره... یه نگاهی به قلب خودم انداختم...
بت در بقل و پیشانی بر خاک... کافر زده خنده بر مسلمانی ما...
آخه این پسر چرا باید اینقدر غریب باشه... این رو که دیدم... فهمیدم که من و امثال من کجا هستیم...
ته خط...
همه ما دلمون خوش کردیم به چیزای کوچیک... در حالی که میشه به راحتی یکی رو نماز خون کرد...
همه ما دنبال دعوا های مسخره سیاسی و دنیایی... در حالی که هزاران کودک و نوجوان و جوان مثل امیر حسین رها شدن...
این ها فقط منتظر یه هل دادن هستن تا روشن بشن و حرکت کنن و از من و خیلی های دیگه جلو بزنن... ولی کو... هیچ کس نیست که نیروی خودش رو اینجا صرف کنه... اگه حرف پست و مقام باشه صد برابر بیشتر نیرو میزاریم... انتخابات باشه... صد نفر ، صد برابر بیشتر نیرو میزارن... که چی بشه...
خدایا...
خدایا نمیتونم منظورم رو خوب بگم... این بچه با اون خانواده که 2 بار نماز پر از ریا و اشکال من رو دید اینجوری متحول شد... حتما پدرش هم اینجوری بوده... ولی کسی نبوده باهاش رفتار خوبی بکنه... خواهرش... مادرش... داییش... عموش... یا هزاران امیر حسین دیگه... هیچکس با اینها رفتاری شبیه اسلام نکرده... حتی مثل من پر از ریا...
خدایا...
توی مملکت اسلامی هستیم و...
نمیدونم شما چند بار با امیر حسین ها برخورد داشتید... حرف زدید... اصلا تا حالا اون ها رو دیدید؟؟؟ یا مثل من اینقدر سرمون رو باکارهای دنیایی و حرام گرم کردیم که هیچ امیر حسینی رو نمی بینیم...
آهای... اون هایی که ادعای کار فرهنگی دارید... چشممون روشن... ماشالا به ما... اون دنیا به خدای عزوجل چی میخوایم بگیم... اگه فرمود با بنده های من چکار کردین که چیزی از اسلام بلد نیستن ، در حالی که میتونستن بهترین دوستداران من باشن... من این همه نیرو و استعداد و زمینه برای شما فراهم کردم که اینها رو با من آشنا کنید... چی میتونیم بگیم...
خدایا...
خدایا...
دکتر اومد بالا سرم...
-مرخص هستی...
خوشحال شدم...
دکتر رفت بالا سر امیر حسین...
-تو هم مرخص هستی...
یهو دلم ریخت... امیر حسین بالا پایین می پرید... رفت تو بغل باباش... وسایلش رو جمع کردن...
-مجتبی... خداحافظ...
-خداحافظت باشه...
من هنوز روی تختم دراز کشیده بودم... اتاق خالی بود... تو فکر رفتم... الان که امیر حسین میره خونه... یعنی امیرحسین دوباره نماز میخونه؟؟؟ دنبال خدا میره؟؟؟ حداقل تلاش میکنه؟؟؟ حتی مثل من با کلی ریا؟؟؟ یعنی میشه اون دنیا من سرم رو بخاطر امیر حسین جلوی حضرت زهرا بالا بیارم؟؟؟
یاد درد و دل های امیر حسین افتادم...
-بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن...................
بغضم ترکید...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : مجتبی نیکنام در : 85/10/13 5:51 عصر
صبح زود از خواب بلند شدم و میخواستم ببینم این 2 روزی که رنگ اینترنت رو ندیدم بودم و تقریبا برام شده بود اونترنت!!! توش چه خبره...
خلاصه اول کار رفتیم سراغ ایمیل هام بعدش رفتم سراغ پارسی بلاگ آخرش هم جمهوریت... یه پیغام از دوست عزیزم طلبه دات کام دیدم... اون گفته بود شاید خداحافظ... میخوام برم... آخه فایده نداره... من هم برگشتم به قدیما (سنه نیم نهضت تنباکو رو نمیگم!!!)... یکی دو ماهی بود که جمهوریت رو درست کرده بودم... توی این مدت حدود 150تا خبر رو داده بودم بیرون... ولی چه فایده؟؟؟ من هم نا امید شدم... ساعت 11 دوباره ایمیلم رو چک کردم دیدم که وبلاگم به عنوان وبلاگ برتر شناخته شده... خیلی خوشحال شدم... نیروی جدیدی گرفتم...
خلاصه... براتون بگم جمهوریت چیه...
موقعی که میخواستم اسم یه وبلاگ برای نوشته های سیاسیم پیدا کنم... چند تا اسم رو ثبت کردم... IslamicRepublic... که مورد پسندم نبود... معنیش میشه جمهوریت اسلامی... اون موقع هم اسم وبلاگ طولانی میشد... هم بیشتر باید مراقب میبودم... آخه دیگه اسم اسلام هم اومده بود توش... نمیخواستم نوشته هایم رو به اسلام نسبت بدم... سعی کردم اسلامی باشن... بعد یه چیزی به ذهنم رسید... Republic... جمهوریت اسمش... اسلامی میشد محتواش...
این از تاریخچه وبلاگ...
بعد هی پیغام نگذارید چرا جمهوریت؟؟؟
هنوز هم نفهمیدید؟؟؟ خوب من هم نفهمیدم... یه کم به اون فشار بیارید شاید شما یه چیزی حالیتون شد.
کلمات کلیدی :