• وبلاگ : نان ، عشق ، موتور هزار
  • يادداشت : بدم مياد...
  • نظرات : 8 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    حرفات خيلي با معني بود

    راستش انگار داشتي حرفاي منو مي زدي

    آخه منم چند ساليه درست همين حالت بهم دست داده .

    ديگه اون فاميلا نيستن

    ديگه اون دختر پسرهاي فاميلا نيستن

    راستي اون خاله و دايي كه داشتيم كجا رفتن

    هستن ولي انگار همه يادشون رفته كه يه روزي جور ديگري بود

    -

    جالبه هر وقت هم اين حرفا رو جلو جمعي يا شخصي مي زنم ، اصلا قبول نمي كنن

    بهم مي گن اون زمان بچه بودي الان بزرگ شدي

    يا مي گن دلت حال و هواي بچگي هات كرده

    مي گن كه نه ، الانم همين طوريه ولي ما بزرگ شديم

    مي گن كه الان هم براي كوچيكها مثل گذشته است .

    -

    ولي من هيچگاه قبول نمي كردم و نمي كنم

    راستش الان كه اين مطلب رو در وبلاگت خوندم خيلي خوشحال شدم .

    آخه بعد چند سال يكي رو ببيني كه داره حرف دلت رو مي زنه

    حرفي كه اندك كسي قبول مي كنه

    اگه هم قبول مي كنه براش مهم نيست و اين بيشتر آدم رو دلتنگ مي كنه

    روز به روز داره رابطه هاي فاميلي كمرنگ تر مي شه

    قديم اگه دو نفر قهر مي كردن امروز انگار كل فاميل ها با هم قهرن

    والا چي بگم

    -

    به وبلاگ كوتاه و مختصر من هم سري بزن

    خوشحال مي شم

    http://50hafte.parsiblog.com

    ممنون

    باي