سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

آپانتیس!!!

ارسال‌کننده : مجتبی نیکنام در : 86/3/23 6:4 عصر

بسم الله

سلام... خیلی ببخشید چند وقتی نتونستم بنویسم... آخه درس ، زندگی ، امتحان و آپانتیس!!!
-آپانتیس؟؟؟
-بله... آپانتیس...
-اوت کرده بود؟؟؟
-آره... ولی عجب چیزی بود... ایشالا برای خودتون پیش اومده بود فهمیده بودین!!!
-ها؟؟؟

آقایون... خانوم ها... جاتون واقعا خالی بود... ناراحت نشید... چیز بدی نگفتم... آره... میدونم... درد عمل آپانتیس چیز خیلی بدیه... ولی مال من مثل همه نبود... خودم هم اصلا ناراحت نیستم... کاشکی زودتر از اینها اتفاق افتاده بود!!!
حسابی رفتین تو کف... نه؟؟؟

اصل جریان از این قراره:
من یه چند روزی دلم درد گرفته بود... برای چندمین بار... ولی یه روزه خوب میشدم... این سری آخریه هم همینطوری شده بود... من هم 3 هفته بود شیراز نیومده بودم... دانشگاه آباده بودم... تا دلم درد گرفت اینو بهونه کردم بیام شیراز... اومدم شیراز... با خودم گفتم حالا که اومدم یه سری برم بیمارستان تا ببینم این معده من چشه که هی درد میگیره... رفتم بیمارستان... از 7 صبح تا ساعت 7 بعد از ظهر... این آزمایش... اون آزمایش... آخرین آزمایشم رو که دادم... دکتر گفت صبر کن با پزشک جراح تماس بگیرم یه مشورت کنم...
-الو
-...........(آخه من که نمیفهمیدم اون جراحه چی میگه ولی بنظرم اونم گفت الو !!!)
-آقای دکتر قریشی؟؟؟
-...........(اینجا هم بنظرم گفت بله)
-It is a door and this is a blackboard and sono graphi for 1 bimar and dard kholase what man chikar konam
-..........
-..........
-..........

خلاصه من که نفهمیدم چی شد... همش خارجی حرف میزدن... دکتر گوشی رو گذاشت گفت سریع برو خودت رو به اورژانس معرفی کن!!!
-اورژانس؟؟؟ کمک میخوان؟؟؟!!!
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... باید بستری بشی!!! آپانتیست اوت کرده!!!
-هه هه هه(خنده فرمودم!!!)... با من هستین؟؟؟ من که طوریم نیست...
-دکتر جراح گفته آپانتیسه... الان هم باید بستری بشی... دکتر هم تو راهه که بیاد عملت کنه!!!
منم که اصلا جفت نکردم!!! گفتم مطمئنید؟؟؟...
نمیشد... انگار الکی الکی باید میرفتیم اتاق عمل...
رفتم بستری شدم... حاکم بزرگ... میتیکمان لطفعلی زاده هم اومده بود... اونم زنگ زد وحید هم اومد... داداشم... قوم و خویش و بقیه هم اومدن... جراح هم اومد... یه کم بررسی کرد...
-درد داری؟؟؟!!!
-(منظورش اون درده نیست که در جواب بگم خودت درد داری!!!)... نه آقای دکتر...
-اینجا چطور؟؟؟
-نه...
-حالا چی؟؟؟
-آقای دکتر اینجوری که شما فشار میدی همه جای آدم درد میگیره!!!...
-خب ببرین اتاق عمل تا من بیام!!!
-آقای دکتر کوتاه بیا... من که طوریم نیست... بیا اصلا منم مثل شما رو شکمت فشار بدم ببین درد دارید یا نه...
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... نه عزیزم... نترس... برو اتاق عمل تا بیام...
-آقای دکتر ترس چیه؟؟؟ من 3 بار آپانتیسم رو عمل کردم!!! این بار هم روش... ترس چیه؟؟؟ من میگم ممکنه...
-نه عزیزم... عمل...
البته دکتره از اون سیبیل کلفت ها بود.
خلاصه دستی دستی رفتیم در اتاق عمل...
-آقای دکتر میگم...
-فقط عمل...
یه دکتر دیگه اومد و شروع کردن خارجی حرف زدن... It is very good year for all people ast and ok apntis no dard and please wait for and next sobh...
خلاصه گل از گلمون شکفت... دکتر گفت تا فردا صبر میکنیم... بردنم توی بخش تا بستریم کنم... یه پسری که بهش میخورد 14 - 15 سال داشته باشه تخت بقلی بستری بود... یه پیر مردی هم اونطرف تر... یه جوون دیگه هم روبروم...
صبح شد... سونو گرافی... آزمایش... باز دکتر... بازم  مثل قبل... درد داری؟؟؟!!!
دکتر گفت یه روز دیگه صبر میدیم... این نوع آپانتیس از نوع های نادر هست... خودش خود به خود داره خوب میشه...
پسر بقل دستیم هم آپانتیسش رو عمل کرده بود... داشت یواش یواش خودش رو خودمونی میکرد... اسمش امیر حسین بود... معلوم بود از اون آدمای لوس هست که بابا و  مامانش مرتب قربونش میرن...
پیرمرده هم تهرونی بود... 80 سالش بود ولی خیلی سرحال بود... همش غر میزد...
-تهرونیه: آقای دکتر من کتاب نخونم میمیرم... دیوونه میشم... دخترم صبح به صبح برام کتاب میاره.............
-دکتر: نه پدر جان... نمیشه... چشمت رو عمل کردی... حالا این ورقه رو بگیر... گزارش وضعیتت هست...
-تهرونیه: آقای دکتر این که امضا نداره...
-دکتر: پدر جان... تو که امضای به این بزرگی رو نمی بینی چه جوری میخوای کتاب بخونی!!!
اونطرف صدای نجوایی به گوش میرسه...
-جوون: ای..............!!! ای............!!! اون.................!!! (بدلیل مشکلات شدید اخلاقی از انعکاس کردن آن معذوریم!!!)
-من: چی شده؟؟؟ کسی کاری کرده... ناراحتی...
-جوون: پرسپولیس ، سپاهان رو دیدی؟؟؟!!! 10 دقیقه دیگه طول میکشید 40 گل دیگه میخوردیم... ای.......................!!!
من یه خورده با امیر حسین جفت و جور شدم... همون پسر سوسوله... قوم و خویش هاش اومدن دیدنش... یک لحظه جفت کردم... گفتم اشهد ان...... فکر کردم ازرائیل اومده... غیافه های عجیب غریب... وحشتناک... 3-4 تا قوطی سفید کننده و لژ لب و سرخاب و... رو خودشون خالی کرده بودن... خیلی وحشتناک شده بودن...
شب شد... خدا رو شکر که رفتن... یعنی کردنشون بیرون... امیر حسین شروع کرد به تعریف... خواهرم رو تو پاساژ فلان گرفته بودن... به مامانم گیر داده بودن...

شب بعد...
-امیر حسین: بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن... پسر عموم که خیلی کوچیکه اومد گفت منم میخوام... عموم هم آب میوه بهش داد... اونم زوق میکرد... البته مجتبی... آبجو با مشروب فرق میکنه ها... اشکالی نداره ها... دایی من رو دیدی؟؟؟... چند روز پیش به یکی متلک گفت... بعد دعوا کرد... چاقو زد... رفت زندان!!!

همه این ها رو یه بچه 14 ساله میگفت!!!
فقط گوش میدادم... از تعجب چیزی نمی گفتم...
می خواستیم بخوابیم...
عشق من..........
صدای آهنگ یه زنی بود... از ضبط امیر حسین بود...
-من: این چی چیه؟؟؟
-امیر حسین: میدونم بده... به بابام گفتم حمیرا بیاره... اشتباهی این رو اورده... ولی اشکال نداره... خیلی هم بد نخونده!!!

تو فکر رفتم... خیلی ناراحت بودم... آخه چرا؟؟؟ چرا باید اینجوری باشه... آخه این بچه چه گناهی داره...
موقع نماز خوندن به من خیره میشد...(البته ریا نباشه... میخوام چیزی بگم که به این مربوطه...)
هر وقت هوا یه کمی تاریک میشد میگفت مجتبی پاشو نماز بخون!!! منم میگفتم هنوز اذون نگفته... 5دقیقه بعد... مجتبی پاشو نماز بخون... 5 دقیقه بعد... مجتبی پاشو.................
نماز که میخوندم باز هم خیره به من...
یه بار دیگه که هنوز اذون نگفته بود گیر دادناش شروع شد... اذون گفت...
-مجتبی...
-بله...
-یه سوال... من که دستم چسب خورده میتونم وضو بگیرم...
-خب آره...
-چه فایده؟؟؟
-چی؟؟؟ نماز؟؟؟
-نه... من که به سن تکلیف نرسیدم... نماز بخونم که چی بشه؟؟؟
-اتفاقا الان خیلی بهتره... الان وظیفه نیست ولی بعد وظیفه میشه... یعنی............................(براش کامل توضیح دادم)
-حالا چه جوری وضو بگیرم...
بهش یاد دادم... داشتم یواش یواش شاخ در میاوردم... رفتم خودم وضو بگیرم... اون هم جا نماز پهن کرده بود نماز بخونه...
-مجتبی...
-بله؟؟؟
-ببخشید... نماز... الان...
-چیه؟؟؟ بگو...
-الان باید چیکار کنم؟؟؟!!!
داشت یواش یواش گریه ام میگرفت... یادش دادم... بغض گلوم رو گرفته بود...
نمازش رو خوند... تسبیح رو برداشت...
-مجتبی...
فهمیدم چی میخوات بگه... ذکر گفتن هم یادش دادم...
تو فکر رفتم...
چقدر ارزش این نماز برای این بچه زیاده... حتما از همه نماز خوندن های ما بیشتره... یه نگاهی به قلب خودم انداختم...
بت در بقل و پیشانی بر خاک... کافر زده خنده بر مسلمانی ما...

آخه این پسر چرا باید اینقدر غریب باشه... این رو که دیدم... فهمیدم که من و امثال من کجا هستیم...

ته خط...

همه ما دلمون خوش کردیم به چیزای کوچیک... در حالی که میشه به راحتی یکی رو نماز خون کرد...
همه ما دنبال دعوا های مسخره سیاسی و دنیایی... در حالی که هزاران کودک و نوجوان و جوان مثل امیر حسین رها شدن...
این ها فقط منتظر یه هل دادن هستن تا روشن بشن و حرکت کنن و از من و خیلی های دیگه جلو بزنن... ولی کو... هیچ کس نیست که نیروی خودش رو اینجا صرف کنه... اگه حرف پست و مقام باشه صد برابر بیشتر نیرو میزاریم... انتخابات باشه... صد نفر ، صد برابر بیشتر نیرو میزارن... که چی بشه...
خدایا...
خدایا نمیتونم منظورم رو خوب بگم... این بچه با اون خانواده که 2 بار نماز پر از ریا و اشکال من رو دید اینجوری متحول شد... حتما پدرش هم اینجوری بوده... ولی کسی نبوده باهاش رفتار خوبی بکنه... خواهرش... مادرش... داییش... عموش... یا هزاران امیر حسین دیگه... هیچکس با اینها رفتاری شبیه اسلام نکرده... حتی مثل من پر از ریا...
خدایا...
توی مملکت اسلامی هستیم و...

نمیدونم شما چند بار با امیر حسین ها برخورد داشتید... حرف زدید... اصلا تا حالا اون ها رو دیدید؟؟؟ یا مثل من اینقدر سرمون رو باکارهای دنیایی و حرام گرم کردیم که هیچ امیر حسینی رو نمی بینیم...

آهای... اون هایی که ادعای کار فرهنگی دارید... چشممون روشن... ماشالا به ما... اون دنیا به خدای عزوجل چی میخوایم بگیم... اگه فرمود با بنده های من چکار کردین که چیزی از اسلام بلد نیستن ، در حالی که میتونستن بهترین دوستداران من باشن... من این همه نیرو و استعداد و زمینه برای شما فراهم کردم که اینها رو با من آشنا کنید... چی میتونیم بگیم...

خدایا...
خدایا...

دکتر اومد بالا سرم...
-مرخص هستی...
خوشحال شدم...
دکتر رفت بالا سر امیر حسین...
-تو هم مرخص هستی...
یهو دلم ریخت... امیر حسین بالا پایین می پرید... رفت تو بغل باباش... وسایلش رو جمع کردن...
-مجتبی... خداحافظ...
-خداحافظت باشه...
من هنوز روی تختم دراز کشیده بودم... اتاق خالی بود... تو فکر رفتم... الان که امیر حسین میره خونه... یعنی امیرحسین دوباره نماز میخونه؟؟؟ دنبال خدا میره؟؟؟ حداقل تلاش میکنه؟؟؟ حتی مثل من با کلی ریا؟؟؟ یعنی میشه اون دنیا من سرم رو بخاطر امیر حسین جلوی حضرت زهرا بالا بیارم؟؟؟
یاد درد و دل های امیر حسین افتادم...
-بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن...................

بغضم ترکید...




کلمات کلیدی :